ساخت بزرگترین استودیوی تولید مجازی آسیا در ایران سید محمدرضا طاهری، شاگرد استاد شهریار، درگذشت (۱۵ آبان ۱۴۰۳) + علت بازگشت «سیدبشیر حسینی» به تلویزیون با «داستان شد» جایزه ۱۰ یورویی گنکور در دستان «گائل فایه»، نویسنده الجزایری-فرانسوی تصاویر نعیمه نظام‌دوست در سریال «لالایی» در باب اهمیت شناسنامه هویتی خراسان رضوی صحبت‌های مدیر شبکه نسیم درباره بازدید میلیونی «بگو بخند» پخش فصل جدید «پانتولیگ» با اجرای محمدرضا گلزار اعلام زمان خاک‌سپاری «محمدحسین عطارچیان»، خوش‌نویس پیشکسوت بازیگران «گلادیاتور ۲» در ژاپن پژمان بازغی با «ترانه‌ای عاشقانه برایم بخوان» در موزه سینما دلیل خداحافظی جشنواره برلین از رسانه اجتماعی ایکس چیست؟ سرپرست معاونت فرهنگی، اجتماعی و زیارت استانداری خراسان رضوی: نفوذ فرهنگ بیگانه با ارتقای آگاهی‌های عمومی و ترویج اخلاق ایرانی‌اسلامی تدبیر می‌شود نبرد یک «سیاه‌ماهی» در دل میراثی کهن | درباره فیلم کوتاه مشهدی که به سومین جشنواره میراث فرهنگی شیراز راه یافته است بیش از ۲۹۰۰ اثر مستند متقاضی حضور در «سینماحقیقت» گرد پیری بر چهره «لگولاس» بازیگر ارباب حلقه‌ها + عکس
سرخط خبرها

شهرآرا، ۱۲ سال با شما | خاطرات اهالی پشت صحنه روزنامه شهرآرا

  • کد خبر: ۶۸۲۱۰
  • ۰۳ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۰
شهرآرا، ۱۲ سال با شما | خاطرات اهالی پشت صحنه روزنامه شهرآرا
سوم خرداد ۱۳۸۸ بود که «شهرآرا» پس از سال‌ها انتشار هفتگی به روزنامه تبدیل شد روزنامه‌ای که می‌خواست رسانه مردم مشهد باشد و همچنان نیز بر سر این پیمان ایستاده است.

ضحی زردکانلو | شهرآرانیوز - همه آدم‌ها دوست دارند یک کاره‌ای بشوند! من، اما از بچگی دوست داشتم همه‌کاره باشم! در سودای این آرزو عاشق خبرنگاری شدم و در دانشگاه رشته‌ای مرتبط با روزنامه‌نگاری خواندم. ده سال پیش بود، پس از پایان دانش آموختگی‌ام، مدرکم را زیر بغل زدم و رفتم ساختمان اداری یکی از نشریات شهر سراغ کار، یک بار، دوبار و بار سوم دوزاری‌ام افتاد که همین‌جور‌ش هم سرکارم! یکی از روزنامه‌های مشهدمقصد دوم من برای کاریابی بود، اما تا مرحله مصاحبه با نگهبان پیش‌تر و بیشتر نرفتم! پرسید با چه کسی کار داری؟ کسی را نمی‌شناختم، گفتم کسی که اینجا از پذیرش نیرو‌های جوان و باانگیزه استقبال کند. پرینت شعر‌ها و یادداشت‌هایم را هم در نشریات دانشگاهی بالا بردم و از پشت شیشه اتاقک نشانش دادم. گفت خانم امروز که جمعه است کسی نیست، و من می‌دانستم هیچ روزنامه‌نگاری تعطیلی جمعه‌ها را ندارد، القصه محترمانه دک شدم! باخودم گفتم از شنبه!

 

اما از آن شنبه‌های واقعی، همان روز ساعت ۳ بعدازظهر، روزنامه شهرآرا مقصد نهایی من بود، ساعتی که از قضا می‌دانستم نه برای انجام آن کار زود است و نه دیر! می‌دانستم همه چیز روزنامه‌نگاران با آدم‌های معمولی فرق می‌کند! به دانشگاه یک که رسیدم دست و دلم لرزید، نمی‌دانستم چه اتفاقی در انتظار من است. اما ۵ دقیقه بعد خودم را در طبقه سوم روزنامه دیدم. اولین رویارویی با تحریریه‌ای شلوغ که صدای تایپ کردن، مصاحبه کردن و بوی نوشتن می‌داد. ده دقیقه بعد فرم همکاری دستم بود و با ذوق و شوق شروع کردم به پر کردنش.

 

سرم را بالا آوردم فرم را تحویل دادم، و تابلویی را خواندم که نوشته بود: «شهرآرا رسانه مردم مشهد» راستش دیگر احساس غریبگی نمی‌کردم تا همینجای کار هم برایم خوشایند بود و چه بسا کافی! برای من که هنوز در نقطه صفر بودم مورد اعتماد مدیران روزنامه قرار گرفتن دنیایی از ارزش بود. ۱۰‌سال گذشته و هرچند بنا به دلایلی که در این مقال نمی‌گنجد من در رسانه دیگری قلم زدم، اما امروز که ۳ سال از بودنم در این» خانه» می‌گذرد، روزنامه محبوبم ۱۲ ساله می‌شود و من حالا پشت یکی از همان میز‌های تحریریه مشغول نوشتنم.


تحریریه روزنامه‌ای که در آن زندگی می‌کنم و همه کارکنانش خانواده من هستند، اما من و همکارانم در تحریریه، روزنامه را صرفا ماحصل تلاش روزنامه‌چی‌هایش نمی‌دانیم، در این خانواده علاوه بر نویسندگانش کسانی زندگی می‌کنند تا روزنامه آماده تحویل به مخاطب شود کسانی که در هیچ‌کجا خبری از نامشان نیست. از موزع و نگهبان روزنامه تا تأسیسات و پشتیبانی، تا ویراستار و صفحه‌آرا... از نام شهرآرا و تولد بازی و خودگویی و خودخندی که قصد ما نیست، بگذریم، مشابه کسانی که صحبت‌هایشان را در ادامه می‌خوانید می‌توانند در تمام روزنامه‌هایی باشند که شما سال‌ها آن‌ها را تورق کرده‌اید و همچنان پای باجه‌های مطبوعاتی سراغ روزنامه‌ها و نشریات محبوبتان می‌روید. به نظر، خواندن خاطرات و تعریف‌های اهالی پشت صحنه در روزنامه‌نگاری خالی از لطف نباشد.


روزنامه‌نگاری ۲۴ ساعته

احسان احمدزاده صدیقی، قدیمی‌ترین صفحه آرای روزنامه است، او از زمانی می‌گوید که فقط با دو سیستم به اصطلاح ما! روزنامه می‌بستند. از آنجایی که صفحه آرایی آخرین مرحله برای خروجی گرفتن از روزنامه است احمدزاده خیلی شب‌ها تا ساعت ۲ صبح کارش طول می‌کشیده. می‌گوید: واقعیت این است که اگر صفحه آرا نباشد روزنامه به مخاطب نمی‌‎رسد! حق با اوست؛ و این در حالی است که شما به عنوان مخاطب در هیچ  جای روزنامه نامی از صفحه آرا و ویراستار نمی‌بینید. احمدزاده تأکید می‌کند بر لزوم صبوری و حوصله یک صفحه آرا؛ در هر شغلی دعوا و اختلاف نظر پیش می‌آید، اما مهم این است که اینجا همیشه مدیری بوده که هوای همه را داشته است.


او پس از سال‌ها کار از رویکرد تعاملی اش با مسئولان صفحه و خبرنگاران می‌گوید و عشقی که به شغلش دارد و اینکه: به خودم قول دادم روزنامه نگاری و کار رسانه ۲۴ ساعته است.


مرد ۷ جان!

محسن رازقندی در روزنامه معروف به مردی است که ۷ جان دارد! او از کارکنان پشتیبانی و تأسیسات روزنامه است و از سال ۸۸ با شهرآرا همکاری می‌کند: من هرکاری از دستم بربیاد انجام می‌دهم مثل جوشکاری و برق کاری، کابل کشی، جابه جایی و نصب سیستم‌ها و حتی نوشتن. مرد هفت جان روزنامه ما تا به حال بلا‌های بسیاری حین کار سرش آمده، اما خدارا شاکر است که جان سالم به در برده. هنگامی که کار با سنگ فرز صورتش را دچار مصدومیت کرد، درست به یاد دارد، یک بار هم دچار گاز گرفتگی شده و یک بار هم نزدیک بوده اسیر شعله‌های آتش شود... او کارکنان روزنامه را خانواده خودش می‌داند و می‌گوید کاری که در روزنامه شهرآرا انجام می‌دهد را در هیچ جای دیگری حاضر نیست انجام دهد حتی اگر به او دستمزد بیشتری بدهند. او دستی هم بر قلم دارد و می‌گوید دو نفر از همکارانش در تحریریه روزنامه مشوقش بوده اند تا بنویسد و در سال‌های ۹۰ و ۸۹ یادداشت هایش در روزنامه منتشر شده است. او فوق دیپلم حسابداری دارد و عاشق کتاب خواندن است.


نگهبانی با فرزندان

محسن شریعت پور ۱۱ سال است که با شهرآرا همکاری می‌کند، او یکی از نگهبانان ساختمان مؤسسه است، زمستان پارسال همسرش به کرونا مبتلا می‌شود و به ناچار دو کودک خردسالش را با خودش به سر کار می‌آورد. در اتاقک کوچک نگهبانی. دو دختربچه شب‌ها همانجا می‌خوابیدند. با این حال او عاشق کارش است و می‌گوید پیشنهاد کار از نهاد‌های دیگری هم داشته، اما هیچ رقم حاضر نیست شهرآرا را رها کند.

 

خاطرات تلخ شریعت پور تحمل گرما در تابستان و سرما در زمستان است و دزدیده شدن موبایل و خودروی کارکنان. او می‌گوید: از دور به نظر می‎‌رسد کار ما آسان است، اما ما هیچ وقت تعطیلی نداریم نه در عید نوروز و نه دیگر تعطیلات رسمی، با این حال اعتراضی ندارم، چون سختی‌های این کار را پذیرفته ام، بچه‌های روزنامه را خیلی دوست دارم، هر روز روزنامه را می‌خوانم و به نظرم بیش از پیش محتوای آن جذاب شده است.


رفاقت با اراذل و اوباش تا فرزاد حسنی

ایمان زمردنایی از سال ۹۱ همکاری اش را با شهرآرا به عنوان موزع شروع کرده است و حالا یکی از رانندگان این مؤسسه است. او تجربه‌های تلخ و شیرین زیادی به هنگام ساعت کاری اش داشته است. در طرق هنگام توزیع روزنامه اراذل و اوباش با قمه به او حمله می‌کنند برای روزنامه! تا بیندازند زیرشان و بخوابند. او هر روز با آن‌ها روبه رو می‌شده و به ناچار با آن‌ها دوستی می‌کند.


حالا او سال هاست که به عنوان یکی از رانندگان روزنامه از مهمان‌ها گرفته تا خبرنگاران را به مقصد می‌رساند. با علی مسعودی، علی ضیا و فرزاد حسنی زمانی که هرکدام به دلایلی با روزنامه همکاری کردند هم رفیق شده است. زمردنایی در این سال‌ها تجربه‌های تلخ و شیرین بسیاری داشته است، با خبرنگار و عکاس اسیر سیل شده، در یکی از مناطق شهر مورد هجوم معتادان و کارتن خواب‌ها قرار گرفته است، از حضورش در گرم خانه و رویارویی اش با کودکان بی سرپرست به عنوان بدترین خاطره کاری اش یاد می‌کند و، اما تجربه خوب او نوشتن برای روزنامه است. زمردنایی چندین یادداشت نوشته که در صفحه گردشگری روزنامه چاپ شده است و دوست دارد در صورتی که مطالبش تأیید شود بازهم بنویسد: دوست دارم کاری روی زمین نماند، به «شهرآرا» تعصب دارم من فقط راننده نیستم می‌خواهم همه کار انجام دهم از نظافت تا نوشتن.


شب، سکوت، موتور!

سعید سلطانی، موزع روزنامه شهرآرا تنها خاطره خوبش را از این کار، خلوت و سکوت و تنهایی در شب می‌داند. کارش از ساعت ۳:۳۰ صبح شروع می‌شود تا طلوع آفتاب. مدعی است تنها موزع در مشهد بوده که زمانی هم روزنامه خراسان و هم روزنامه شهرآرا را توزیع می‌کرده. کار سلطانی مخاطرات بسیاری دارد، می‌گوید کابوس یک موزع شب زنده دار زمانی است که هنگام توزیع روزنامه موتورش خراب شود، دزدیده شود و یا تصادف کند: زمستان خیلی کارمان سخت‌تر می‌شود، شب‌هایی بوده که از شدت سرما، روی موتور گریه می‌کردم.


او از اتفاقات عجیبی هم که در هنگام توزیع روزنامه برایش افتاده می‌گوید: چندبار روزنامه را انداختم دقیقا روی کابل برقی که در حیاط خانه‌ها بود و نمی‌دانستم چه کار کنم. یک بار با لنگه کفشم سعی کردم روزنامه را بیندازم در حیاط خانه مخاطب که روزنامه و کفشم با هم رفت... یک بار هم در کوچه بن بست موتورم ترمز برید و در خانه مشترک روزنامه باز بود با موتور و تمام روزنامه‌ها افتادیم توی حوض حیاط، پدر و پسر خانواده توی ایوان خواب بودند... و من نمی‌دانستم در آن لحظه ‎گریه کنم یا بخندم؟


شکیبا افخمی راد / خبرنگار فرهنگ و هنر

 

 

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->